داستان بیمارستان روانى

بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

داستان بیمارستان روانى

 به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور

می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت:

ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک

سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم:

آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت:

نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.

شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟



نظرات شما عزیزان:

شيدا
ساعت14:20---7 تير 1390
وبلاگ عالي داريد خوشحال شدم به وبلاگم سر زديد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |